بالاخره لیسانسه قبر کن شد!
نویسنده عبدالله«وفا»     نویسنده عبدالله«وفا»

            طنز      

             صبور جان بچهء خوب و لایق بود، او پس از تکمیل درسها و ختم فاکولته ،شامل کار شد کارش هم بد نبود،زندګی  بدکی نداشت،او زیاد بچهء شرمندوک و پسرفته بود. مادر خدابیامرزش   آرزو داشت که صبور را نامزد کند و به اصطلاح با آوردن عروس به آرمان و آرزوی خود برسد؛ اما صبور چنانکه نامش صبور بود ،خودش در زن ګرفتن هم صبور بود ۰خاله«زینب» که خویش و اقارب و همسایه ها همه او را « بوبو زینو » میګفتند، پیر زن مهربان بود ؛ اوبه درد مردم دوا بود و به مرض مردم شفا۰

 مردم  با درد ها و امراض؛ چون:دست و پای بیجای شدګی،ناف ګیری،قلنج،زردی،خراسک،ګاندی توقک و مانند اینها نزد« بو بو زینو »می أمدند و شفا می یافتند.

     بوبو زینو هر صبح وقت از خواب بر می خواست و پس از وضو و نماز چای را   دم میکرد و صبور را که یګانه فرزند دلبند و نشانی شوهر مهربان و خدابیامرزش «جمادار»مشهور به (جلغوزه) بود ،بیدارمیکرد و در تابستانها بالای صفهء تخت بام نشسته،دستارخوانک پلاستیکی که پلاستیکش شاریده و به اصطلاح رفته بود و ګل آتش سماوار چند جای آنرا سوختانده بود،هموار میکرد ویک کپه چای سبز سیریلانکایی را با دو دانه هیل که زیر دندان خورد کرده بود ،در چاینک ګردنر پتره شدګی که آنهم نشانی خدابیامرز بود ،می انداخت و آب جوش سماوار آتشی را که قبلأ با ذغال بلوط و چوب

ارچه به فغان آورده بود،داخل چاینک می ریخت و چند لحظه بعد در پیاله های غوره یی ،چای می انداخت و قطعی پلاستیکی را باز کرده ،دو توته ګر برای خود و دو توته برای صبور جان می کشید۰

ګاهی اتفاق می افتید که در جریان چای خوردن یکی دو نفری به خاطر حل مشکل خود نزد او می آمدند و بو بو مجبور میشد، چای خوردن را ترک کند و به مشکل مردم برسد۰

   نزد  بو بو زینو ، همه مرد ها برادر بود ،دختر ها و پسر ها،جان مادر و زنها خواهر۰

در شأن او تفرقه،دورنګی ،تنګ نظری و دو رویی نبود،او با وجود آنکه زن هوشیار و چیز فهم بود؛خود را از همه کمتر می شمرد،کم می خورد ، کم می ګفت و در هیچ خود می ساخت ،از خدمت به مردم،توقع هیچ نوع پاداش ،مګر لطف خداوند را نداشت۰

روزیکه هنوز توتهء اول ګر را نخورده بود،مردی ،در تخته پشت ،زنش را که می نالید،داخل حویلی بوبو زینو کرد۰بوبو عاجل پیالهء غوره یی چایش را روی دستار خوان ګذاشت و جویای احوال زن شد شوهر آن زن ګفت:از دیشب به اینسو،دل درد است۰بوبو پس از سوالها، معاینات ابتدایی را که خودش میدانست،آغاز کرد:ابتدا توسط بلست و بعد توسط تار خام ناف مریض را اندازه کرد ،در این وقت صبور صدا کرد :بوبو چایت را بیارم ،یخ میشه،بوبو در جواب ګفت:«بچیم صدقه سرت،باش که ناف خاله ات رفته،نافش که به جای شد،میایم،اګر یخ شده پیالهء چایه چپه کو«۰

 بوبو زینو پس از اینکه دانست ناف مریض رفته،ابتدا پای راست مریض را بالا کرده،ګور مشتی محکم به کف پای راستش و بعد به کف پای چپش کوفت ؛ولی دفعتأ  وضع بوبو خراب شدوصبور را ګفت که عاجل کلکین ها را باز کند تا هوای تازه بیاید؛زیرا با کوفتن به پای مریض،ګره مشکل او باز شد وتعفن چند روزهءمعدهء وی اتاق معتربوبو را به اصطلاح عطر افشانی کرد،خلاصه اینکه بوبو او را وادار کرد تا

سه روز و هر روز سه مرتبه خود را از سرتاق دروازه آویزان کند و همچنان سه روز وقت لیتی با ګر وزنجبیل و چهارمغزنوش جان کندکه به این ترتیب بوبو مریض را تداوی کرده رخصت نمود و دو باره با بی میلی بالای دستار خوان فقیرانه اش آمد که مختصر میشد به چهار توته ګر،یک نان خاصه،یک چاینک چای و چهار دانه چهار مغز که آنرا بوبو برای صبور جان اختصاص داده بود و می ګفت که چهار مغز چهار ګوشه مفز را تازه و فعال نګاه می کند۰

    خلاصه در جریان چای خوردن صبور از مادرش پرسید:« بوبو ،دیروز خادم کیسه مال از من پرسید:«تو بچهء جمادار«جلغوزه» نیستی»؟ من ګفتم نی۰او ګفت:قوارت مثل هموس۰ راستی اینرا«دادمحمد دلاک» هم ګفته بود،اما من انکار کردم،نمی دانم چرا پدر خدابیامرزم را «خلغوزه» میګفتند۰بوبو زینو ګفت:«بچیم پدرت را خدا بیامرزد،او مردزیاد مهربان بود،دست خیر داشت،نامش جمادار بود و دکان بقالی داشت،زیاد لاغرو خشک وګندمی بود و همیش در جیبش جلغوزه بود۰

جلغوزه را زیاد دوست داشت،مردم ما را خدا هدایت کندو انصاف بدهد ،پشت مرغ هوا هم ګپ میزنند،اګر عاجز ؛ صبور وآرام بودی بالایت سوار می شوندومیګویند بچه نه نه و اګرتندو زشت بودی صد نام دیګر بالایت میګذارند،میګویند بدماش؛بد بجونګ؛ دیوانه خلاصه او چون خشک و لاغروګندمی بودو زیاد جلغوزه می خورد،مشهور به «جلغوزه»شده بود۰

با وجود اینکه از چند سالی این مادر و فرزند تنها بودند؛مګر چون دیګر مردم محل زندګی خوش وآرامی داشتند اګرموچی بود یا بقال؛اګر مامور بود یا معلم واګر ګلکار بود یا مزدور کار،همه عصر ها با لب پر خنده و با دستمال یا خریطهء پر از نان؛ترکاری و غیره کم یا زیاد به طرف خانهء خود روان بودندوخوش بودند که باز با فامیل خود شبی را به خوشی سپری می نمایند و غافل از این بودند که این روز به سر می رسد و این شادی و آرامی انجام و پایانی دارد۰نمیدانم از بخت بدویا شومی کی بود که حال مردم تباه شد و روز مردم سیاه ۰

 بوبو «زینو»که بهار زندګی را با خوشی وکاکه ګی با کاکا «جمادار» سپری کرده بودو در خزان عمر حسرت هیچ چیز را نمی خورد؛مګر آرزو داشت که مردم خوش و آرام زندګی کنند و از خیر سر شان صبور هم زندګی خوشی داشته باشد۰آهسته آهسته در اثر نارامی ها مردم یکه یکه تیت و پرک شدندو در آن منطقه غیر از بوبو زینو و تعدادمظلوم وبیچاره که توان کوچ و کرایه را نداشتندباقی مانده بودند،چنانچه ایشان سنګشکن با موتر سنګ بری خود کوچ سیدمحمد سفال؛امرالدین بقه و معلم عینکی را انتقال داده بود،جالب این که مردم با وجود محبت و دوستی که در حق یکدیګرداشتند،دراثریک حرکت و یا عکس العمل به اصطلاح پرزهء شان جاری می شدویکی بالای دیګر نام می ماندند؛

مثلأ:معلم دین محمد که عصر ها خانه میآمدو از نل ، آب میبرد،چپلک های خورد می پوشیدوکریهای پای او ګرد ګرد و سفیدسفید معلوم میشد، «سیدوی قصاب» او را «دین محمد کچالو »میګفت وهمچنان سید محمد سفله،باقر قمری،در محمد لچر،قادر کور،قدیر لګلګ،نسیم تشله و مانند اینها روزها پیهم سپری میشدو بوبو زینو از غم و دوری مردم منطقه و از صداهای ناهنجار سلاحهای جنګجویان دلیر و با شهامت!؟که کوچه کوچهء کابل نازنین رابا تانکهای غولپیکر و سلاحهای خانمان برانداز خود زیر و رومیکردند،ګاهی یک کوچه راتسخیر می کردندودرفش فتح و پیروزی خود را در نابودی ګروپ دیګرو فرار مردم مظلوم منطقه بالای آن کوچه بر می افراشتندو زمانی ګروه دیګری آمده،این کوچهء بیچاره و بی زبان رااز دست آن ګروه قبلی تصرف نموده بیرق خود را می افراشت وګویا هر سر ګروپ و هر رهبر فکر میکرد که او«سلطان محمود غزنوی»است و بت«سومنات» رابارو بار فتح و غارت می کنند و بر پیروزیهای دینی و دنیایی خود میافزایندوافتخار و مباهات میکنند                      

    کابل نازنین ګریه و نوحه میکرد،زخمی بود واز تمام وجود مبارکش خون جاری بودوی نتنها از حال خودمی نالیدبلکه به حال فرزندان خود خون میګریست،ولی کو فریاد رسی و کو نجات دهندهءکه مادر عزیز و ګرامی را یاری کند.

«بوبو زینو» که زن دور اندیش و خبیر بود،یک مقدارپول جمع کرده بود؛او پول را حساب میکندو صبور را وادارمیسازد تا وطن را ترک کند و خود را به یکی از کشور های به اصطلاح پاینی برساند۰

   صبور ، چون مادرش واله و شیدای وطن اش است،او برای مادرش میګویید :بوبو جان جایی نمیروم این وطن بالایم حق دارد،از آب و هوایش استفاده کردم،بزرګ شدم،درس خواندم،باید حق او را ادأ کنم،هر جا بروم خوار میشوم،وطن مادرست مادرو باز ترا که غمم با تو غلط میشود کجا ترک کرده جان خود را نجات بدهم،مدتی بر همین منوال سپری میشودورفته رفته « بوبو زینو» از فراق ودوری همسایه های مهربان وخویش واقارب دل می اندازدو مریض میشودو این مریضی کارش را میکند۰

    یک صبح صبور صدای مادرش رانمی شنود او وارخطا از خواب جست میزندو با خود میګوید مادرم  هر روز صبح وقت مرا از خواب بیدار میکرد،حالا ناوقت شده،چرا او مرا از خواب بیدار نساخت ؟نکند خدا نکرده؟ خاکهای دنیابه دهنم!۰زود بر می خیزد و بالای سر مادرش می رود و می بیندکه رنګش سفید پریده و دهنش باز مانده،صبور فریاد می زند و دوسه همسایهءکه هنوز در آن منطقه بودند ازچیغ و فریاد صبور سر می رسند و آګاه می شوند که دیګر بوبو زینوی مهربان،بوبو زینوی که چون رستم،سینه را سپر بلاهاو درد های مردم ساخته بود،در بین شان نیست؛آری،بوبو زینو ،با هزار ساله ها پیوست،بوبو زینو نزد جمادار و سایر مرده ها رفت او دیګر مرده بود و روح فرشته صفت او در آسمانها پرواز میکردو در سدد یافتن ارواح خویش و اقارب خود در أسمانهابود۰بوبو برای همیشه رفت وبا رفتن او آنچه از غم و مصیبت ،اندوه ،وویرانی که بود نصیب مردم منطقه شد،بقیه همسایه ها تار و مار شدندو صبور جان هم که بعداز مرګ مادر مهربانش،منزل مسکونی شان در اثرفیر راکت شیر مردان دلیر و مهماران نوین،ویران شده بود،ترک وطن میکند و هی میدان و طی میدان و خار مغیلان،راهی دیار،غربت میشودو روز ها و شب ها،راه می پیماید ،تا پس از چندی به یکی از کشور

های اروپایی مقیم میشود۰

صبور پس از مدتی،اجازهء اقامت را کسب و به کار و بار شروع میکند ،ګاهی به اصطلاح قاب شویی زمانی توزیع اخبارو بالآخره ،در قبرستان بیرون شهرمصروف قبر کنی و حفاظت قبرستان میشود اوهر صبح وقت از خواب بر می خیزد و پس از وضوء و ادای نماز،لباس پوشیده،راهی وظیفه اش   ګردیده و مصروف قبر کنی میشود،روزانه چندین سفارش و فرمایش می رسد که در جای خوبتر و به عمق،طول و عرض معین و مشخص،قبر کنده شود۰

   روزی «فلیپ» برای ګروپ اش میګوید:«امروز تا ساعت(10)در قسمت بالای قبرستان،قبری حفر شود به طول(180)وعرض(60)واز تابوت خانه،تابوتی آورده و برای فامیل «جیمز» ببرید،همچنان سنګهای سمنتی را جهت دیزاین قبر فراموش نفرمایید۰در جریان این بکومکو بودند که تلفون دستی فلیپ به صدا درآمدو پس از ادای احترام و حرمت چند بار تأیید کرد و کفت حتمأ حتمأ هرچه شما امرکنید اطاعت میشودو خداحافظی کرد۰او دوباره دستور دادکه قبر قبلی فعلأ معطل است،اکنون در نزد یک درخت ناژو قبری به طول (170) و عرض(60)حفر کنید و اطراف قبر را عاجل سنک سیاه کرفته

و تابوت چوب چهارمغزی را از تابوت خانه کرفته،ذریعهء موتر،برای فامیل«بوش» ببرید،هر چه زود تر دست به کار شوید۰

      در جریان اینکه چهار نفر از همکاران ما شروع به کندن قبر کردند،من و «فرانس» مؤظف شدیم،تابوت را به منزل «بوش»متوفا انتقال بدهیم،حینکه تابوت را سوار موتر میکردیم،«فلیپ» عاجل سررسید و امر کردهرچه زودتر ،تابوت چوب چهارمغز راکذاشته،تابوتی که از چوب شیشم ساخته شده،را به منزل شاروال برسانید؛زیرا خانم آقای شاروال وفات کرده و به تعقیب آن خود را عاجل به قبرستان برسانیدوباهمکارانتان کمک کنید،من پرسیدم،«فلیپ»! قبر اولی که قبلأ سفارش شده بود از کی بود و چطور به تعویق افتاد و قبر دومی چکونه معطل شدو این قبر سومی،چرا عاجل است فلیپ در جوابم کفت:«صبور»دراینجا مرده ها هم زور دارند و هم واسطه و در مردن هم باید زور و واسطه داشته باشی۰تو نمیدانی یا شایددر وطن شما این معامله کریهانبود یا در سطح پاینش بود،دنیا دنیای زور است،اګر پول داشتی و یا شناخت،در واقع مشکل حل میشودو کار ناشد ،انجام میشود واګر پول و شناخت نداشتی،روزت سیاه ،زندګی ات تباه و عمرت فنا۰

    فلیپ اضافه کرد ،پولدار و زور دار از روز تولد تا وقت مرګ،خوشبخت است که خودت شاهد چندین مردهء زور دار هستی که چګونه قبر و امکانات دیګر آماده شد و بهترین و خوبترین امکان را بدست آوردند۰پولدار هااز هیچ چیز تشویش ندارندمګر اینکه بدانند پول ودارایی شان در معرض خطرو نابودی است،قبر و سایر مشکلات شان قبلأ  در زمان حیات شان حل شده و هیچ تشویش ندارند۰

    صبور در حالیکه مصروف قبر کندن بود در عالم رویا غرق شد،او در فکر وطن،وطندارها و بالاخره به یاد بوبو زینوی مرحوم افتاد،او در عالم تخیل با حظیرهء آبایی شان،با جنازهء بوبو زینودر حرکت بود،و با خود میګفت: «فلیپ» راست میګوید،در وطن ما هنوز صداقت است؛ایمانداریست،در جنازهء پولداربه خاطر پولش میروند و در جنازهءفقیر به خاطر خوشی و رضای خدا،ګویا در وطن ما مردم هر دو را حرمت میکردند؛ولی دراینجا چنین نیست،ګویا به روز قیامت میماند که هر کس دنبال نفع خود

میګردد۰ صبور که قلب نازک داشت طاقت نیاورد و اشک از چشمانش جاری شد و با خود زمزمه میکرد ای وای وطن!


September 7th, 2008


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان